قرآن، تاريخ نيست، اما حكمت تاريخ را دارد

پدیدآورلعیا درفشه

نشریهگلستان قرآن

تاریخ انتشار1388/09/22

منبع مقاله

share 1019 بازدید
قرآن، تاريخ نيست، اما حكمت تاريخ را دارد

لعيا درفشه

ذكر سرگذشت انبيا و اقوام و ملل مختلف در قرآن ازجمله موضوعاتي است كه به نحو جدي در اين كتاب آسمانياز آن سخن رفته است و شايد اختصاص حجم قابل توجهياز آيات قرآن به اين موضوع، نشانگر اهميت و هدفدار بودنقصص قرآني است. از سوي ديگر مباحث مطرح شده درحوزه فلسفه نظري تاريخ در قرون اخير، پرسشهايياساسي را فراروي انسان نهاده است نظير اين كه آيا تاريخهدف و غايتي مشخص دارد؟ نحوه و مسير حركت تاريخچگونه است؟ جريانهاي غالب در تاريخ كداماند و.... گرچهواژه تاريخ در قرآن بهكار نرفته و از سرگذشت اقوام و انبيا باواژه قصص ياد شده است اما با قدري تعمق در قصصقرآن- چنانكه در اين گفتوگو نيز از نظر خواهد گذشت- درنهايت به مفاهيمي دست مييابيم كه امروزه از آنها به عنوانحكمتهاي تاريخي ياد ميشود و قرآن، اين معجزه الهي باترسيم اين حكمتها در قالب قصص، نور روشنيبخش وهدايتگر خود را فراروي انسان ميتاباند و به پرسشهاياو پاسخي جامع و كامل ميدهد.
دكتر غلامرضا اعواني متولد 1321 در سمنان است. ويعلاوه بر تدريس فلسفه در دانشگاه شهيد بهشتي، رياستانجمن حكمت و فلسفه را از سال 1364 تا امروز عهدهداربوده است و همچنين مطالعه، تحقيق و تدريس (برگزاريكلاسهاي تفسير) در زمينه موضوعات قرآني هموارهبخشي از اشتغالات او بوده است. آنچه پيشرو داريدحاصل گفتوگويي است با دكتر اعواني درباره نگرش قرآنبه فلسفه تاريخ.

با توجه به اين كه واژه تاريخ در قرآن به كار نرفته و ازسرگذشت اقوام و انبيا با عنوان قصص ياد شده استبفرماييد فرق اين دو يعني قصص و تاريخ در چيست و آيااساساً ميتوان تعريفي واحد از اين دو ارائه داد؟
همانطور كه اشاره كرديد لفظ تاريخ در قرآن به كار نرفته وعدهاي خواستهاند بر اين نكته تأكيد كنند كه لفظ تاريخ حتيريشه عربي ندارد و بر آن بودند كه واژه ارخ يا ارّخ را به يك ريشهيوناني به معناي آرخه و از آرخه به معناي مبدأ و پيدايش يكچيز برگردانند و به اعتبار اين كه تاريخ سعي ميكند وقايعي را كهاز گذشته تا حال اتفاق افتاده بيان كند، آن را علم تاريخ گفتهاند.حالا خود اين مسأله كه آيا تاريخ ريشه عربي دارد يا نه، مسألهديگري است اما در متون گذشته يعني قبل از اسلام ظاهراً بحثتاريخ وجود نداشته است و تاريخنگاري حتي در بعد از اسلام ودر دوران عرب جاهلي هم وجود نداشته و ما هيچ كتاب تاريخياز آن دوران نداريم و همان سيره حضرت رسول(ص)، زندگانيو مغازي او اولين نمونههاي تاريخنگاري در اسلام است وبعدها مورخان بسيار بزرگي نظير مسعودي، طبري، يعقوبي و...پيدا شدند كه تاريخنگاري را به اوج اعتلاي خود رساندند وكتابهاي بسيار مهمي در اين زمينه نوشته شد. حال بايد ببينيملفظ قصه از نظر عربي چه معنايي دارد: قصِّ يا يقُصُّ به معناياثر و ردپاي چيزي را دنبال كردن است مثلاً شما در بيابان جايپاي كسي يا چيزي را ميبينيد و آن را دنبال ميكنيد تا به آناصل برسيد، اين را در عربي قصِّ ميگويند و تاريخ هم درحقيقت همين است يعني پيگيري حوادث و وقايعي كه درگذشته اتفاق افتاده اما خود آن حوادث الان موجود نيست و آثارآنها وجود دارد و مورخ سعي ميكند كه اين آثار را تا جايي كهممكن است دنبال كند و حقايق را همانطور كه بوده است درذهن خود بازسازي كند. لفظ يوناني ايستوريا كه كلمه هيستورييا هيستوار در زبانهاي اروپايي از آن مشتق شده است در واقعدقيقاً همين معنا را دارد. هيستوري به معناي ردپا و اثر چيزياست بنابراين لفظ ايستوريا هم به معناي لغوي و اشتقاقي كلمهدر زبان يوناني به معناي پيگيري و دنبال كردن اثر و نشانه چيزيدر گذشته است و به اين ترتيب لفظ ايستوريا در يوناني با لفظقصه در عربي مطابقت دارد يعني يك معنا را افاده ميكندبنابراين ما نبايد قصه را به معناي عرفي كلمه بگيريم زيرا چنانكه ميدانيد كلمه قصه يك معناي عرفي دارد كه در معناي عرفي،نقل داستان را افاده ميكند اما قصه در اصل لغت به اين معنانيست و معناي داستان صرف را ندارد و به معناي پيگيري كردنحوادث و وقايعي است كه در گذشته اتفاق افتاده و قصه به اينمعنا همان تاريخ است. علاوه بر اين قصه در قرآن معناي ديگريهم دارد. ما وقتي لفظ قصه را ميشنويم فوراً آن را به يك معنايعرفي تأويل و تفسير ميكنيم و اين درست نيست. بايد ببينيم كهاصل وضع لغت چيست و قرآن از آن لفظ، چه مفهومي را ارادهكرده است، آيا معناي داستان را اراده كرده؟ ممكن است به شكلداستان باشد اما داستان نيست بلكه حوادثي است كه در گذشتهاتفاق افتاده و قرآن آنها را دنبال و سپس براي ما نقل كرده است.اما باز قصه در قرآن يك معناي بسيار عميق و دقيق ديگري همدارد و آن اين است كه: داستانهايي را به عنوان نمونه براي ماذكر ميكند كه مراد از نقل اين داستانها، رسيدن به حقايق،اصول و مبادي است كه در پس اين داستانهاست و ما بايد از آنعبرت بگيريم و براي ما نوعي بيداري، آگاهي و تنبه حاصلشود و از اين رهگذر، اصول و مبادي كه در سرنوشت تاريخيانسان تأثير دارد را نتيجه بگيريم. قرآن سرگذشت پيامبران، اقوامو مللي را كه ظلم كردند و نسبت به خداوند ياغي و طاغي بودندبه عنوان مثال ذكر ميكند و مثال قرآني به اين معناست: مثاليعني تمثل يك اصل و يك قاعده و يك قانون كلي كه در وجوديا در تاريخ جريان دارد و اين مثال در واقع، تمثل آن حقيقت ياآن قانون كلي است و براي ما اين مثال را ذكر ميكند تا از آنعبرت بگيريم يعني از اين مثال عبور كنيم و به آن اصل و قاعدهكلي كه مراد از ذكر داستان دريافت آن است، برسيم، در قرآندرباره خود اين موضوع يعني داستان و مثال آياتي وجود دارد،قرآن ميفرمايد: «و تلك الامثال نضربها للناس و مايعقلهاالاالعلمون» يعني ما اين مثالها را در قرآن براي تو ذكر ميكنيم واين مثالها را تعقل نميكنند مگر عالمان. بنابراين ذكر مثال يكچيز است و تعقل مثال چيز ديگري است و تعقل اين داستانهاكار علماست كه به آن حقايقي كه مراد حق از ذكر اين مثال ياداستان بوده است، برسند. بنابراين خداوند از وقايع گذشته از هرنمونه براي ما مثل زده و ميخواهد از اين نمونه، به آن حكمتو حقيقت كه حكمت تاريخ است برسيم. ممكن است انسان،تاريخ را به عنوان يك قصه، داستان و يا حديث بخواند اماتأويل آن را نداند، به علم آن نرسد و به حقيقت و حكمت آندست نيابد. تاريخ و سرگذشت انسان و حقيقت انساني مبتني برحقايق وجودي و مبتني بر حكمت تامه الهي است كه قرآنچنان كه اشاره كردم از هر نمونهاي كه بايد از آن حكمت آموختبراي ما مثل زده است البته به صورت بسيار موجز، چون قصدكتاب الهي اين نيست كه به ما تاريخ بياموزد، كتاب قرآن كتابتاريخ نيست اما حكمت تاريخ را به تمام معني دربر دارد و اينرا در آياتي بيان كرده تا ما با توجه به آن به حقايقي بسيار مهمبرسيم كه به هيچ وجه عرضي تلقي نميشود يعني در ذاتوجود انسان و زندگي او و سرنوشت و حوالت تاريخي او قراردارد و جزء بسيار مهمي از زندگي انسان است و توجه به آن درواقع تضمين كننده سعادت انسان بهشمار ميرود.
به اين ترتيب آيا ميتوان معنايي واحد از قصص و تاريخبه مفهوم متعارف و امروزي آن اراده كرد؟
همانطور كه گفتم قرآن يك كتاب تاريخ نيست اما حكمتتاريخ را دارد و فلسفه تاريخ امروز بسيار بسيار مورد توجهمورخان است و آنها در نهايت، بحثي را درباره فلسفه نظريتاريخ مطرح ميكنند. قرآن آنچه را كه از آن بتوان به حكمت الهيتاريخ تعبير كرد- چون اين اصل و اساس هدايت الهي دربارهوجود انسان است- صدرصد دارد.
منظورتان همان مفهومي است كه به طور كلي از تاريخعنوان ميشود: يعني تاريخ به معناي بررسي گونهگون شدنانسان؟
منظورم اصول و قواعدي است كه از ديدگاه الهي بر تاريخحاكم است. تاريخ جريان دارد، سير دارد، حكمت دارد، تقديرالهي و فعل خدا در آن هست و تأثير خداوند همانطور كه دروجود انسان آشكار است مسلماً در تاريخ هم هست. قرآن بدوناين كه يك كتاب تاريخ به معناي دقيق كلمه باشد- البته داستاندارد- حكمت الهي تاريخ را به معناي راه يافتن به حقيقت انسانو سرنوشت تاريخي او از يك ديدگاه الهي به تمام معنا دربردارد. مثلاً در داستان يوسف ناگهان به اين آيه ميرسيم: «واللهغالب علي امره» خداوند غالب بر امر خويش است. غالب برتاريخ است، يعني نوعي مشيت الهي در تاريخ هم هست يعنيامكان ندارد اصلاً تاريخ وجود پيدا كند بدون آن كه مشيت الهيدر آن باشد. كار دست خود يوسف نبود، كار تنها دست برادرانيوسف و يعقوب نبود! كار، دست خداوند بود، زيرا خداوندغالب است. اين نقش خداوند در تاريخ است، طرح الهي است وعلم الهي در وراي آن است. انسان حاكم مطلق بر وجود نيستزيرا اگر حاكم مطلق بود ميتوانست مثلاً خودش را چيز ديگريكند. اين كه ما انسان آفريده شدهايم، اين دست ما نبوده و تقديرالهي بوده است البته اين به آن معنا نيست كه انسان مجبور مطلقباشد، مختار است اما در دايره مشيت الهي. بنابراين ما نبايدداستانهاي قرآن را تنها به اين معني تفسير كنيم، البته اين راتأكيد ميكنم كه قرآن به وقايع تاريخي بسيار دقيقي اشاره دارد وداستان پيامبران و اقوام و مللي را به صورت موجز بيان ميكندكه مورخان در واقع آن را به طور تفصيل بيان كردهاند و مايهتاريخي بسيار قوي دارد اما قرآن در عين بيان موجز تاريخميخواهد براي ما حكمت تاريخ را- كه معمولاً در تاريخ كمترمورد نظر است- هم مورد تحليل قرار دهد. ببينيد تاريخ گذشتهرا امتها تشكيل دادهاند البته امروز هم كم و بيش همينطوراست- هر امتي پيامبري داشته مثلاً امت ابراهيم، امت عيسي،امت موسي، امت حضرت رسول(ص). خداوند كسي را به نامحضرت موسي مبعوث كرد، او پيش از بعثت يك انسانمعمولي بود، مبعوث نشده بود و امت نداشت اما وقتي خداونداو را برگزيد و پيامبر اولوالعزم قرار داد در واقع حضرت موسيپيامبر يك امت شد و خداوند، روح و حقيقت موسي را بر تمامامت او تا زماني كه امت هستند، غلبه داد. همچنين حضرتعيسي كه قرآن از طريق بيان احوال او احوال امت را هم براي مابيان ميكند شخصيت حضرت عيسي كه در قرآن به نحو بسياردقيق بيان شده است، پيوسته با سرنوشت امت اوست و نيزشخصيت حضرت رسول(ص) كه در واقع كمال و روح امتاوست. تاريخ بهويژه در گذشته كه تاريخ انبيا بوده، در واقعتاريخ امتها بوده و تاريخ هم در گذشته اصلاً جز تاريخ امتهانيست و قرآن با ذكر داستان انبيا در واقع حقيقت احوالي را كهامت آنها تا روز قيامت خواهد داشت براي ما بيان ميكند. اينهم يك بيان ديگر تاريخ است. حالا ميشود سخن رابه يكمعناي ديگري گفت: برخي به اين موضوع اشاره كردهاند كهانبيا- بهويژه انبياي اولوالعزم- انسانهاي كاملند يعني بهتعبيري مظهر همه اسماء و صفات الهي هستند و ظهور تمامصفات الهي نظير حلم، صبر، علم و... در حد انساني در آنهاتجلي دارد اما در عين حال قرآن به ما هشدار ميدهد كه: «تلكالرسل فضلنا بعضهم علي بعض» يعني ما برخي از اين پيامبرانرا برتر از ديگران قرار داديم. بنابراين بين رسولان اختلاف وجوددارد و اين اختلاف طبيعي است. اختلاف امتها هم ناشي ازاختلافي است كه بين پيامبران و تعاليم آنها به وجهي وجوددارد. از اينرو ظهور اين اسماء الهي در امتهاي مختلف شدتو ضعف دارد، برخي اسما غلبه دارد و برخي ندارد و اين ظهوراسماء الهي در امتها واقعيت تاريخي آن امتها را ميسازد. اگربه آيات قرآن توجه كنيم قرآن به ما ميگويد با اين كه پيامبراناولوالعزم همه مظهر تام اسماء و صفات الهي هستند امااسمايي بر يك پيامبر غلبه دارد. براي مثال شما شخصيتحضرت موسي را كه در قرآن تصوير شده ببينيد؛ حضرتموسي داراي هيبت است در صورتي كه شخصيت حضرتعيسي اينطور نيست و چنان كه قرآن شهادت ميدهد اسماءرحمت و عطوفت و امثال آنها بر حضرت عيسي غلبه دارد واين اسما بر امت او هم مادامي كه امت او هستند غلبه دارد واينها واقعيت تاريخي آن امت را ميسازد. داستانهاي انبيا ازلحاظ حكمي و الهي و عرفاني بسيار آموزنده است به شرطي كهبه اين آيات از يك ديدگاه حكمي و الهي نگاه كنيم و آن را نه بهعنوان يك روايت بلكه مراد حضرت حق را از بيان آن به درستيمورد تحليل قرار دهيم تا به آن حكمت نزديك شويم.
به تأثير تقدير و مشيت الهي در تاريخ اشاره كرديد، آيااين تقدير، جهتي خاص و سمت و سويي مشخص را درقرآن براي تاريخ تعيين ميكند؟
البته قرآن به مسأله تقدير الهي تأكيد ميكند اما نه به معنايجبر تاريخي. ما گاهي تقدير تاريخي را با جبر تاريخي اشتباهميكنيم. خداوند در واقع به ما آزادي و اختيار هم داده اما ايناختيار، مطلق نيست، اختيار مطلق را تنها خدا دارد. اختيار مامقيد است و به همين جهت معصوم فرمود: «لاجبرو لاتفويضبل امر بينالامرين». اگر تقدير به معناي جبر بود ديگر اختيارزايل ميشد و هيچ مختار نبوديم و اين خلاف است، براي اينكه انسان مختار و مكلف است و تقدير به معناي تفويض و نيزاختيار مطلق هم نيست و اختيار مطلق فقط به حضرت حقاختصاص دارد و انسان نبايد جاي خود را با خدا عوض كند.اراده انسان محدود است. اما خداوند، حكمتي در پس وقايعتاريخي دارد كه با غرض و غايت خلقت ارتباط دارد. غرض ازخلقت البته به كمال رساندن موجودات است كه اينها وجودبالقوه دارند و خداوند اراده كرده كه وجود بالفعل پيدا كنند و هريك به كمال لايق و شايسته خودشان برسند. اما اين يكقسمت داستان است. قسمت ديگر داستان، هدايت است.خداوند بعد از خلق و ايجاد، هر موجودي را به كمال لايق يعنيهدايت ميرساند. اگر خداوند مخلوقات را خلق كرده بود و آنهارا هدايت نكرده بود، خلقت ناقص بود. در قرآن آمده وقتيفرعون با حضرت موسي مواجه شد فرعون از حضرت موسيسؤال كرد: اين پروردگاري كه تو ميگويي كيست؟ حضرتموسي خدا را به اين دو صفت معرفي كرد و فرمود: «ربنا الذياعطي كل شيء خلقه ثم هدي»: پروردگار ما آن كسي است كه بههر چيزي خلق مناسب را اعطا كرده و سپس آن را هدايت كردهاست. ببينيد اين خيلي مهم است كه خداوند هر چيزي را دروجود، خلق مناسب داده و به آن معنا داده است. در جهانبينيقرآني گل سرسبد تمام دستگاه هستي كه خداوند اين همهسرمايهگذاري كرده و اين همه از خودش مايه گذاشته، انساناست. انسان جايگاه بسيار ممتازي دارد و حتي بر فرشته برتريدارد چنان كه در ابتداي سوره بقره نيز آمده است. انسان حاملاسرار الهي و غرض و غايت خلقت اين دستگاه عظيم است،چون خداوند آفريد كه شناخته شود. بنابراين اگر غرض و غايتاز خلقت معرفت حق بوده و خداوند اين دستگاه عظيم را برپاداشته و پيامبران را مبعوث كرده تا انسان خدا را بشناسد،بالاخره قرآن خبر ميدهد كه اين جريان غالب ميشود يعنيهدف خداوند در آخر تاريخ با تمام فراز و نشيبهاي آن بالاخرهغلبه دارد و خداوند آن غرض را در آخر تاريخ ظاهر ميكند ولواينكه در فاصلهها چيزهاي ديگري باشد.
اين به همان معناي غلبه خير بر شر است؟
ميتوان غلبه هدايت الهي گفت و نيز غلبه رسالتي كه تمامانبيا به جهت آن مبعوث شدند يعني رسيدن به همان آگاهي كهدر واقع انبيا و اوليا بزرگترين نمايندگان و مبلغان آن بودهاند وممكن است حتي در يك دورهاي به فراموشي سپرده شود.خداوند در پس اين پرده، بازيها دارد اما خود او در قرآن خبرداده كه بالاخره: «سأغلبن انا ورسلي» يعني غلبه خواهيم كرد منو پيامبرانم، خداوند در نهايت غلبه ميكند ولو اين كه در جريانتاريخ يك چيزهاي ديگري هم باشد. اين در واقع پيام حكمتتاريخي قرآن است خداوند ميگويد «من و همه پيامبرانم» يعنيهمه پيامبراني كه همگي يك پيام داشتند و در ادوار و ازمنه وامكنه مختلف تاريخ اين پيام را دادهاند؛ هرچند ممكن است ابرغفلت پردهاي بر آن بيفكند اما خداوند از وراي اين ابر تاريكدوباره ظهور ميكند و غالب ميشود و اين پيامي است كه قرآنميدهد. براي مثال باز در آيه ديگري خبر از غلبه مستضعفان برمستكبران ميدهد يعني در واقع تاريخ نوعي نزاع بينمستضعف و مستكبر است و اين نزاع از زمان هابيل و قابيل آغازشده و تا آخر تاريخ جريان دارد. خداوند در قرآن ميفرمايد ما برمستضعفان منت ميگذاريم و آنها را وارث زمين قرار ميدهيم.اين پيامي است كه در قالب اين آيه بيان شده و نمونههاي ديگرآن نيز در قرآن هست.
درقرآن آيات بسياري به اين مضمون وجود دارد كهبيشتر مردم در گمراهياند و يا اغلب آنها مؤمن و رهيافتهنيستند، با توجه به صحبتي كه كرديد اين آيات را چگونهبايد تحليل كرد؟
در اواخر سوره يوسف دو آيه هست كه بسيار قابلاعتناست، خداوند در آيه 103 سوره يوسف به پيامبرميفرمايد: «و ما اكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين»: «اكثر مردممؤمن نيستند ولو اين كه تو حريص باشي بر ايمان آنها». بعد درآيه 106 همين سوره ميفرمايد: «و مايومن اكثر هم بالله الاوهممشركون»: «اكثر آنها به خدا ايمان نميآورند مگر آن كه در عينايمان، مشرك هم هستند». يعني نه اين كه مؤمن نباشند، بلكهفرق زيادي ميان ايمان خالص و حقيقي و ايمان غيرخالصوجود دارد. براي مثال ممكن است كسي مؤمن باشد و به كتابو رسول خدا ايمان قلبي هم داشته باشد اما ايمان او خالصنباشد و قرآن هم به ما همين هشدار را ميدهد كه اكثر مردمايمان نميآورند مگر اين كه مشركاند. يعني چه؟ يعني اين كهايمان آنها خالص نيست. اخلاص در ايمان، مقام بسيار عظيمياست كه خاص انبيا و اولياست و ايمان آنها خالص برايخداست. و هم از اين روست كه آنها كه در دين اخلاصميورزند و برتر از آنها، كساني كه خداوند آنها را به مقام اخلاصرسانده است در امت بسيار نادرند، چنان كه در حديث قدسيآمده است: «شرك در امت پنهانتر است از راه رفتن يك مورچهسياه در يك شب تاريك بر روي يك سنگ سياه» يعني در مردمشركي هست كه متوجه آن نميشوند چون رسيدن به مقامتوحيد محض، بسيار دشوار است و مساوقت و ارتباط تام باولايت دارد و تنها اولياي كامل به مقام توحيد رسيدهاند.بنابراين بسياري از مردم مؤمناند اما اخلاص حقيقي در ايمانندارند؛ اما خداوند به هر جهت از حكمت و رحمت خودشمؤمنان را ميآمرزد. خداوند غفور و رحيم است و هدايت ومغفرت او دركار است و چون اين شرك، شرك خفي است و نهشرك جلي، يعني در واقع كسي كه مبتلا به اين شرك است خوداو نميداند و تنها اولياي كامل و رسول متوجه اين شركهستند، بنابراين خداوند جهل را هم مشمول رحمت خود قرارداده است.
آيا سخن شما به اين معناست با آن كه بيشتر مردم ازنظر قرآن مؤمن نيستند باز مشمول رحمت خداوند قرارميگيرند؟
بله، براي اين كه نادانسته دچار اين شرك هستند، يعني هدفآنها اين نبود كه مشرك شوند اما عملاً دچار شركند و تشخيصنميدهند و اين نوعي جهل است يعني ديگر بيش از ايننميتوانند و از آنها ساخته نيست و در وسع آنها هم نيست وخداوند هم در قرآن ميفرمايد: «لايكلف الله نفساً الاوسعها» امااگر در وسع كسي باشد و سعي نكند در اينجا ديگر مقصر است.خداوند، افراد عامي را كه به معرفت توحيد حقيقي نرسيدهاند تامرتبهاي كه به آن معرفت يافتهاند مؤاخذه ميكند، يعني در حدوسع آنها. اما اگر شرك، شرك جلي باشد مسلماً پذيرفته نيستچنان كه خداوند خود ميفرمايد شرك را هرگز نميآمرزد و غيراز شرك هر گناهي را براي كسي كه بخواهد ميآمرزد. يعني شركدر اين آيه اصلاً «ذنب لايغفر» است و اگر اين شرك با آگاهيباشد بهطور قطع كسي كه به معرفت آن رسيده مسؤول است.
در ارتباط با موضوع خير و شر ما با دو مسأله روبهروهستيم يكي اين كه غلبه و پيروزي با كيست و ديگر اين كهاكثريت با كدام است؛ بنابراين آيا نميتوان از آيات قرآني كهاشاره كرديد تعبير ديگري به اين معنا كرد كه نيكي با آن كهدر اقليت است سرانجام پيروزي و غلبه نيز با اوست؟
ببينيد در آيه دوم ميگويد اينها ايمان نميآورند مگر اين كهدر عين ايمان مشركند و در آيه اول ميگويد اكثر مردم اصلاًمؤمن نيستند ولو اين كه تو حريص به ايمان آنها باشي، البته اينآيه ممكن است اشاره به كفار مكه در آن زمان نيز داشته باشد امابالاخره نظير اين آيات كم و بيش در قرآن وجود دارد. ايمان ذومراتب است و تنها يك مرتبه نيست بلكه درجاتي دارد وخداوند نيز از همه انسانها كاملترين مرتبه را نخواسته استچرا كه در توان آنها نيست و همه آدمها آن گنجايش وسعه راندارند بنابراين خداوند آن را ذومراتب قرار داد تا هركسي مطابقاستعداد و مرتبهاي كه در آن است، مؤاخذه شود. آنچه خداوند ازما خواسته واجباتي است كه در وسع همه هست اما برخيمراتب هم وجود دارند كه در توان همه نيست مگر كساني كهجزو خواص و اوليا هستند.
آراي فلاسفه اسلامي ما درباره نگرش قرآن به موضوع ومسير تاريخ چيست؟
مفسران ما به آيات قرآني كه مربوط به اقوام و ملل گذشتهبوده عنايت داشتهاند و خود قرآن نيز مؤمنان را به تفحص، وتحقيق در احوال ملل ديگري كه نام آنها در قرآن نيامده امر كردهاست و اين خيلي مهم است، يعني ما اقوام و مللي داريم كه نامآنها در قرآن ذكر نشده و قرآن با اين حال مؤمنان را به خواندنسرنوشت آنها تشويق و ترغيب كرده است كه خود اين امر باعثرونق و پيشرفت علم تاريخ شده است. البته مفسران هم درضمن تفسيرهاي خودشان اين آيات را بررسي و تفسيرهايخاصي ميكردند و حتي گاهي تحت تأثير اسرائيليات- يعنيرواياتي كه نزد قوم بنياسرائيل بود- قرار ميگرفتند و بالاخرهاين آيات را تفسير ميكردند و مورخان نيز به اين آيات توجهداشتند. اما در اينجا اين سؤال مطرح است كه آيا مورخان ماعلاوه بر اين كه مورخ بودند، آيات قرآني را به منظور رسيدن بهحكمت تاريخ مورد بررسي قرار ميدادند يا نه؟ ما اگر كتابهايتاريخ اسلام نظير طبري، مسعودي و مورخان ديگر را بخوانيمميبينيم كه مورخان ما با اين كه خودشان تحت تأثير حكمتقرآني بودند اما ما را به معناي بسيار دقيق كلمه به اين حكمتقرآني به طور ناب هدايت نكردند يعني آنچه را كه ما امروز بهعنوان فلسفه تاريخ و حكمت تاريخ تعبير ميكنيم از آناستخراج نكردند. و شايد در آن زمان ضرورت هم نداشته است.
منظور من بيشتر، فلاسفه اند؛ كساني نظير بوعلي وملاصدرا.
فلاسفه ما اغلب تفكر تاريخي نداشتند و بعضي از آنها تحتتأثير جريانهاي ضد تاريخي بودند كه يكي از اين جريانهاحكمت مشأ تحت تأثير ارسطو است. ارسطو در آثار خود بحثيدارد كه آيا تاريخ علم است يا نه. او تاريخ را اصلاً علم نميداندزيرا معتقد است علم اگر به معناي دانشي باشد كه در آن دانشقوانين كلي و معقول وجود داشته باشد و ما بتوانيم قضاياي آنعلم را به صورت قوانين كلي و معقول كه عام و شامل وضروري باشد درآوريم- يعني اگر تعريف علم اين باشد- تاريخعلم نيست. يعني قضاياي آن قابل تحويل به قضاياي كليضروري و معقول نيست بلكه گزارههاي جزئي است به عبارتديگر مورخ، گزارهها و قضاياي جزئي را درباره حوادث جزئيبيان ميكند و اين ميشود تاريخ. اين نظر ارسطو است و پيرواناو هم تقريباً همين عقيده را داشتند. از اينرو هيچيك از آنهاتدوين حكمت تاريخ نكردند و به مباحث قرآني به آن معناتوجه نداشتند و اين كم و بيش در فيلسوفان ديگر هم ظاهراست. اما سهروردي يك نگرش تاريخي دارد و آن هنگامي استكه سير حكمت را در عالم اسلام و در امم ماقبل اسلام موردبررسي قرار ميدهد بدين معنا كه اصلاً امتها چه بهرهاي ازحكمت داشتهاند و خاستگاه حكمت كجا بوده و اشارهاي بهسير حكمت و حكمت الهي، حكمت خسرواني و حكمت انبيادارد و اين ميتواند قابل تلفيق باشد يعني در واقع ميشود آن رابه عنوان يك اصل تلقي و مسأله تاريخ را از آن ديدگاه بررسيكرد. اما در عين حال سهروردي با اين كه ديدگاه خاصي دارد كهغير يوناني هم هست و بيشتر مبتني بر ديدگاه وحي است، اماخارج از اين چارچوب خودش چيزي ارائه نكرده است. آثارملاصدرا هم به همين ترتيب است. حكمت متعاليه او بدونشك مبتني بر حكمت الهي و حكمت قرآني و نيز حكمتذوقي و حكمت بحثي است و قابل تطبيق بر نوعي حكمتتاريخ هم هست يعني بحثهايي در آن هست كه بر مبناي آنميتوان تاريخ را از ديدگاه حكمت متعاليه تفسير كرد و اين درفلسفه او به نحو اجمالي وجود دارد نه به تفصيل. به عبارتديگر خود او چنين اثر و تأليفي ندارد اما اين مبادي در تفكرحكمت متعاليه وجود دارد و اگر كسي بخواهد چنين كاري كندميتواند از آن اصول و مبادي استفاده كند و آن را بر جريانتاريخ و تفسير تاريخي تطبيق دهد اما خود ملاصدرا و پيروان اوچنين كاري نكردند.
آيا وجوه اشتراكي بين آراي فلاسفه غرب و آراي قرآندر باب تاريخ وجود دارد؟
در غرب شايد حدود چهار قرن است كه بحث تاريخ از يكديدگاه نظري، محور و مدار نظريات برخي از متفكران معروفقرار گرفته است و كتابهاي زيادي نيز در اين زمينه تأليف شدهاست. اولاً شاخهاي از فلسفه تاريخ كه به فلسفه نظري تاريخمعروف است و هدف آن اين است كه درباره تاريخ نظريهپردازيكند، اينها فراوان بودند از جمله كساني نظير ويكو، هگل، هردر،كانت و... امروزه نيز شاخهاي از تاريخ به نام فلسفه علم تاريخ دريك حوزه خاص بسيار مورد توجه است و اين حوزه سعيميكند مبادي تاريخ را به عنوان علم، از ديدگاه فلسفي موردبحث و بررسي قرار دهد كه در اين حوزه خاص هم كتابهايزيادي نوشته شده است. اما آنچه داراي اهميت در طرح مسألهبهطور وسيع است اين كه: اين موضوع در سه- چهار قرن اخيرچنان توجه متفكران و فيلسوفان را به خود جلب كرده كه در هيچدورهاي تا اين اندازه مطرح نبوده است، به طوري كه فيلسوفانبزرگي نظير هگل، هردر و كانت وارد ميدان شدند و كتابهايزيادي در اين زمينه تأليف كردند تا اين كه اين موضوع، جزءمهمي از فلسفه شد كه ديگر قابل چشمپوشي نيست. البتهنگرش آنها با ديد قرآني تفاوت دارد- يعني مسلماً تفاوت دارد-و ممكن است ديد آنها از نظر قرآن پذيرفتني نباشد و اصلاً يكديد سكولار باشد اما مهم، توجهي است كه حاصل شده است.البته منظور من اين نيست كه ما بياييم و از ديد آنها استفاده كنيمو آن را با قرآن تطبيق دهيم، نه! اما اينها ثابت كردند كه اصلاًبحث تاريخ در واقع يك بحث بسيار مهم فلسفي است يعنيهمان مسألهاي كه قرآن هم بر آن تأكيد دارد، قرآن نيز به حكمتتاريخ و سرنوشت تاريخي انسان توجه و تأكيد دارد يعنيدرست است كه انسان يك بعد الهي دارد اما بعد تاريخي هم داردو اگر شما تاريخ را از وجود انسان برداريد ديگر انساني نميماندو اين جزء مهمي از وجود اوست كه گاهي مورد غفلت قرارميگيرد و همين توجه باعث ميشود كه ما نگاهي به ديدگاهقرآني كنيم- نه از ديدگاه آنها بلكه از ديدگاه خود قرآن- وحكمت تاريخ را در خود قرآن جستوجو كنيم كه به نظر بندهيك قسمت بسيار بسيار مهم قرآن است و شايد به آن، چنان كهبايد توجه نشده است و در واقع اين موج عظيم تفكر تاريخي كهدر غرب وجود دارد ما را وادار ميكند كه بار ديگر به قرآنبرگرديم و اين بعد عظيم قرآن و آياتي كه مربوط به آن است رادوباره مورد عنايت و توجه قرار دهيم و از اين طريق باز يكعظمت ديگر قرآن براي ما آشكار ميشود. من گمان ميكنم درهر دورهاي هرگاه باب هر دانش و معرفتي باز ميشود ما را بهفهم قرآن نزديكتر ميكند البته نه به اين معنا كه ما از آن معرفتاستفاده كنيم و قرآن را از آن ديد تأويل كنيم بلكه از اين نظر كهحكمت آن در قرآن هست بايد اين حكمت را در قرآنجستوجو كنيم و ببينيم قرآن براي آن چه راهحلي دارد. بنابراينبا اين بحثها يك بعد از عظمت قرآن كه براي ما مغفول ماندهاست دوباره روشن ميشود و به اعتقاد من، اين خيلي اهميتدارد.
Golestan Quran Weekly, Serial 121, No 77

مقالات مشابه

تفسیر تاریخی قرآن کریم

نام نشریهقرآن و علم

نام نویسندهمحمدعلی رضایی اصفهانی

نقش خدا در تاریخ از منظر قرآن کریم

نام نشریهقبسات

نام نویسندهمحمد حسین دانش کیا

چشم اندازی از فلسفه پیشگوئی های تاریخ قرآن کریم

نام نشریهحسنا

نام نویسندهعماد صادقی, امیر فتاحی, نرگس شکربیگی

قانونمندی تاریخ و ویژگی های آن در قرآن

نام نشریهتاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی

نام نویسندهسیدضیاءالدین میرمحمدی, محسن الویری

قانونمندی تاریخ و ویژگی های آن در قرآن

نام نشریهتاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی

نام نویسندهسیدضیاءالدین میرمحمدی, محسن الویری

المجتمع و التاريخ في المنظر القرآني

نام نشریهالتوحید(عربی)

نام نویسندهمحمدتقی مصباح یزدی

رویکرد قرآن به تاریخ

نام نشریهرشد آموزش تاریخ

نام نویسندهحسن پرهون